loading...

دانلود رمان جدید | رمان بوک | رمان عاشقانه

بازدید : 159

#مکار‌اما‌دلربا 

 #نیلوفر_قائمی_فر 

 #دویست_و_نود_و_چهار

-گفت... گفت تو عاشق یکی بودی، وقتی دانشجو بودید عاشقش بودی، انقدر که می خواستی باهاش ازدواج کنی، با اینکه فاصله طبقاتی داشتید... فاصله طبقاتی و فرهنگی یعنی مادر و پدرت قبولش نمی کردن اما تو دوسش داشتی.
کوروش زیر آرنجم و آروم گرفت و مسلط به خودش گفت:
-خوشگل خانم، مگه تو نمی دونستی من قبلا بهت گفته بودم اما مهم اینجاست که از وقتی تو اومدی تو قلبم من خوشحالم که حماقت اون زمانم کار دستم نداد.
-حماقت؟
کوروش با اشتیاق برای جواب دادن گفت:
-بله، حماقت! آدما همیشه تجربه¬ ی اولشون کم و کاست داره، اما برای من تجربه¬ ی اولم انقدر داغون بود که الان شرمم می شه به گذشته ام فکر کنم، بعدها فهمیدم طرف علاوه بر اینکه با من بوده با چند نفر دیگه هم بوده، انقدر که وقتی با من بود از یه مرد زن دار حامله بود! آخه این چه خفتیه؟ آدم تا خودش تجربه نکنه فکر می کنه اینطور چیزها فقط تو فیلم هاست اما بغل گوشمون از سال ها قبل که انقدر شرم و حیا دریده نشده بود آدمای این مدلی بودن.
-تو هم تجربه ی اول منی.
کوروش-خیلی ها انقدر عاقلن که تجربه ¬ی اولشون و بنا بر اولویت و علاقه و افکارشون درست انتخاب می کنن، نمی خوام بگم من تافته¬ ی جدا بافته بودم و خوش به حالت که من نصیبت شدم نه، می خوام بگم قرار نیست تجربه¬ ی اول همه مثل من باشه، احمق بودم! چون اعتماد تام داشتم، فکر می کردم چون طرف با منه یعنی همه چی تمومه و من باید برم طرف و بگیرم.
-باهاش بودی؟
چقدر سخت این حرف و زدم، رنگ نگاه کوروش تغییر کرد، با تردید به چشمام خیره شد، می تونستم از حالت هاش بفهمم که به خودش می گه برای چی گفتی؟ گاف دادی!
سرم و کمی کج کردم و نگاهم و از صورتش به تنش کشیدم، یه تی شرت با خط های افقی سفید سرمه¬ ای تنش بود، توی چهل سالگی وقتی یه مرد با یه تی شرت ساده تو تختشه چرا باید جذاب باشه؟ نیست، احمق تویی که اون و تو هرحالی خاص می بینی و به خاص بودنِ اون با افکارت دامن می زنی...
سرم و چرخوندم و به پنجره¬ ی بالای تخت نگاه کردم، نور کل اتاق و بغل می کرد، حس می کنم رکب خوردم!
کوروش-عزیز دلم؟ حرف هفده، هیجده سالِ پیشه، یارو رفته ازدواج کرده، تو الان وسط تخت نشستی عزای هفده، هیجده سال پیش و گرفتی؟ که چی؟ چی عوض بشه؟ که من اول با یه زنِ هَوَله هوس باز بودم که آخر رفت زنِ دوم شد؟
-زنِ دوم شد؟
کوروش باز با اشتیاق ادامه داد:
-بله، زن دوم شد، حالا تو بشین فکر چیزی و بکن که هیچ تاثیری تو زندگی مون جز اینکه تو داری الکی غصه می خوری رو نداره.
زبونم و رو پوست لبم کشیدم و گفتم:
-علیسا گفت، اون موقع که تصادف کرده بودید، همون تصادف که پدر و مادرت و بابای ادی به رحمت خدا رفتن...
کوروش-تو آخه چرا به زر زرِ...
با حرص داشت ادامه می داد:
-علیسا که مست می شه اختیارش می ره، گوش می دی؟
-نه می خوام یه چیز دیگه بگم.
کوروش با نگاه جدی و تلخ گفت:
-بفرمایید.
-تو نمی تونستی به دختره برسی، اونم با علیسا بوده.
-خب؟
-ناراحت شدی؟
کوروش-می گم شرمم می شه به اون زمان فکر می کنم، تو می گی ناراحت شدی؟
-نه، چون علیسا باهاش بود!
کوروش-تو الان بگی باباتم باهاش بوده من ناراحت نمی شم!


*

نسخه کامل رمان در رمانهای نیلوفر قائمی موجود است:

رمان پنجشنبه 25 فروردین 1401 زمان : 2:43 نظرات (0)
ارسال نظر برای این مطلب
کد امنیتی رفرش

اطلاعات کاربری
آمار سایت
  • کل مطالب : 45
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 19
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 38
  • باردید دیروز : 24
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 230
  • بازدید ماه : 775
  • بازدید سال : 3,964
  • بازدید کلی : 37,009

  • نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد